tml> کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image زخـــــــــم دل

 

غمگین و ناراحت در گوشه ای از کلبۀ(کلبه که نه, بیت الحزن) خویش  با جراحتی بس عمیق از زبان اطرافیان (بی ازش)خود خزیده بودم. هرچند پیش از این دوست وبرادر عزیزسعی در زدودن غبار غم وکم کردن ناراحتیم با زبان گویا وتدبیر مثال زدنیشان نمود.گرچه سعی کردم حداقل در کنارایشان خود را ناراخت جلوه ندهم.اما بعد از  رفتنشان  کوهی بسیار سنگین ازغم دوشم را  ونه دوشم بلکه تمام وجودم را فرا گرفت.نه نای ایستادن داشتم ونه طاقت رفتن؛گوییا در زیر آسمان آبی خدا ودر پهنۀ گسترده زمین جایی برای من وجود ندارد.سرگردان وحیران مانده بودم .گاهی کتابی را بر می داشتم اما کوحوصله حتی نگاه کردن به کتاب ؟ گذشته خویش را مرور می کردم بسیار واضح در نظرم جلوه میکرد که جواب تمامی خوبی هایم بدی بوده آیا همه اینجورند؟یا من خیلی احمقم؟ هرچند بیش از این؛ از این شخص بی ارزش وبی اراده ؛بی احترامی های زیاد دیده بودم .اما آیا من جز دویدن برای اینها وجزقربانی کردن خود برای اینها چیزی خواسته بودم؟ براستی بزرگان سخن چه نیکو گفته اند که :محبت کردن به افراد نالایق خیانت به محبت است.اما ای کاش همیشه این طوربود؛نه اینکه فردا با کمترین مشکل با وقاحت تمام سراغ مرا بگیرند.با مرور افکار واعمال خویش بدنبال راهی برای آرام کردن خود بودم,تا اینکه پس از ساعتها خود خوری, سراغ رایانه رفتم  ودر وبلاگم این داستان را که فبلا خوانده بودم  نوشتم شاید مرهمی باشد بر زخمهای بسیار عمیق وجودم :

بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود. بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند. بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى.

 



موضوعات مرتبط: دل نوشتـــــه های من
برچسب‌ها: زخم دل جراتی زخم دل جراحتی بس عمیق بانوی خردمند کوهستان غمگین و ناراحت

تاريخ : جمعه 25 فروردين 1391 | 23:37 | نویسنده : نبی رحیم زاده |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.